کاروان میرسداز راه،ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارندبه جزماتم واندوه حبیبی
ندارندبه جزخاطرمجروح نصیبی
زداغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هرسوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط می وزدازتربت محبوب
همان نفحهی سیبی
که کشاندست دل اهل حرم را